
و تو ....
در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی :
دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی
و من ... برای دیدن زیبایی آن چشم ،
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت ، حریم چشمهایم را
به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم نمیدانم چرا رفتی؟
نمیدانم چرا ؟شاید خطا کردم! و تو بی آنکه به فکرغربت چشمان من باشی نمی دانم کجا ، تا کی، برای چه؟؟؟؟ ولی رفتی
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد و بعد از رفتنت گنجشکی که هر روز
از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهایم خیس باران بود و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد ،
من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت و بعد از رفتنت کسی حس کرد
من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد هنوز آشفته چشمان زیبای توام برگرد...
ببین سرنوشت انتظار من چه خواهد شد و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت : تو هم در پاسخ این بی وفائیها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است و من در اوج پائیزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر نمیدانم چرا ؟
شاید به رسم و عادت پروانگی مان
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

|